Mohajerate Man
Chapter 1
Hjbh
12.2.19
روز اول بعد اون اتفاق که با دوستم پیش اومد تصمیم گرفتم که به اسن و پیش خاله منصور برم. ۲ تا چمدون بزرگ یککابینی نارنجی و یک کوله داشتم. توفرودگاه تهران بعد از این که دو تا قلبامو جا گذاشتم و گریه کردم و بقلشون کردم .. فرداد عشقم گریه کرد و من قول دادم که همه چیز درست میشه.. و اون صحنه که نگاهشون میکردم و ازشون دور میشدم و قدم هام که یهو گریه میکردم و دور میشدم نمیخواستم برم یادم نمیره. از لای اون دیپارا دیدنشون و گذاشتنشون درد ناک ترین اتفاق عمرم بو شروع شد تو هواپیما بودم ...
بعدش رسیدم به فرودگاه ترکیه با یکی اشنا شدم که ترانزیتو کنار اون جرف زدم تا پرواز بعدیم شروع شد. انقدر هواپیماش کوچیک بود که حتی صندلی هاش خم نمیشد برای خوابیدن..
رسیدم به المان پامو که گذاشتم ارزو کردم. مامانم گفت ارزو کنم. فرداد و مامانمو ارزو کردم.. باد المان میزد بهم حس عجیب و خالیی داشتم. هانوفرو برای اولین بار از تو شیشه فرودگاه میدیدم..